امروز یه بنده خدایی به من زنگ زد، اولش گفت: "آقای مهندس بچه آدم؟" من گفتم: جاااان؟! منظورت خودم هستم؟!! که یهو به خودم اومدم دیدم مهندس شدم مثلن! مثلن که چه عرض کنم، واقعن! قبلنا یه توقع دیگه ای از مهندس داشتم ولی حالا که بهش رسیدم می بینم پوچه! نه تنها مهندسی که دکتراش هم همینه، که پرفوسوراش هم، که بقیه القاب هم!
با اینا ارضا نمی شم! یه چیز دیگه می خوام...
قدیس سازی، مقدمه ی نابود کردن تمام ارزش های یک الگو هست.
صفر رو بذار ابلیس، صد رو بذار چهارده معصوم؛ تمام بشریت بین صفر تا صدن. من میگم بین 10 تا 90 هستن.
توی روایت معصوم اومده فرعون با اون همه جنایتش چند تا صفت خوب داشته...
بدون شک بهترین آدمای موجود هم در عمل یه نقصایی دارن...
وقتی اینجوری نگاه کردن رو یاد بگیرم، تازه عقلم شروع به کار میکنه برای تشخیص خوب و بد، وگرنه فکر دچار جنون داعشی می شه!
نکته های کنکوری:
+ خطای یک انسان بزرگ، محتمل است و چیزی از ارزش های اون فرد کم نمی کنه.
+ ما مبسر نیستیم که پای تخته و خیلی راحت اسم بعضیا رو توی خوبا بنویسیم و اسم بعضیا رو توی بدا!
دست آورد بیست و هشتمین نمایشگاه بین المملی کتاب تهران برای من:
متاسفانه دو تا کتاب از قافله جاموندن!!!
1- "جامعه شناسی" از گیدنز - نشر نی - 35 تومن
2- "عقلانیت و توسعه یافتگی ایران" از دکتر سریع القلم - نشر فرزان روز - 30 تومن
اضافه شد:
بقّالی زنی را دوست می داشت.
با کنیزکِ خاتون پیغام ها کرد که «من چنینم و چنانم و عاشقم و می سوزم و آرام ندارم و بر من ستم ها می رود و دی چنین بودم و دوش بر من چنین گذشت.»
قصه های دراز فرو خواند.
کنیزک به خدمت خاتون آمد، گفت: «بقال سلام می رساند و می گوید که "بیا تا تو را چنین کنم و چنان کنم."»
گفت: «به این سردی؟»
گفت: «او دراز گفت اما مقصود این بود!»
فیه ما فیه - مولانا
سلام
ایده تعریف کردن کتاب مورد تشویق بسیار قرار گرفت، اما ازش استقبال نشد!
تشکر ویژه دارم از نظرات پیامکی و کامنتی دوستان. ببخشید وقتتون رو گرفتم.
همه رفقا رو به خدا می سپارم و التماس شدید دعا دارم.
ارادت
پ.ن: ممنون از همراهی آقا امین. شک ندارم بهمون خوش می گذره!
وقتی اولین پستامون رو زدیم، همینجا آدرس وبلاگا رو اطلاع رسانی می کنم.
*این متن را برای دوستان صمیمی ام نوشتم، اما هر کسی می تواند مخاطب باشد!
*دوستان صمیمی! اگر حوصله خواندن این متن را ندارید یا به هر دلیل نمی خواهید چیزی بگویید و کاری کنید، حداقل یه پیامک یا کامنت خشک و خالی برام بفرسید تا بفهمم تشریف آوردید!
سلام دوستان. خوش اومدید! صفا آوردید! سال نو مبارک! صد سال به این سال ها! هر روزتان نوروز! نوروزتان پیروز! من الان چه جوریم؟؟؟
بازم منبر رفتم! اصلن دوست ندارم فقط من گوینده باشم! البته شما هم مجبور نیستید فقط شنونده باشید (یا خواننده!).
لطفن یه کم منو تحمل کنید (همین جور که تا حالا کردید )، قول می دم زود تمومش کنم!
ماجرایی که می خوام براتون بگم، برمی گرده به وقتی که من ترم دوم کارشناسی بودم! یه رفیق داشتم که پیله کرده بود به من که بیا شروع کنیم در یه زمینه خاص کتاب بخونیم. منم درسام رو بهونه کردم که نه! خیلی وقت می گیره! نمی شه! و از این حرفا. اون دوسم بهم می گفت که مطمئن باش هر چی می گذره سرت شلوغ تر میشه ها! قطعن فردا مشغلت بیشتر از امروزت هست. بیا! پشیمون میشیآآآآ!!!
گذشتنِ چهار سال از اون موقع همانا و پشیمون شدن من همانا و شلوغ تر شدن سرم هماناتر! اون بنده خدا لیسانسش رو تموم کرد، توی زمینه مورد مطالعش آدم خفنی شد و علاوه بر همه اینا، کارم می کرد!
دفعه قبل از شما خواهشی داشتم و بعضیاتون در حقم لطف کردید. یکی از رفقا پیشنهاد اون دوسم رو دوباره بهم داد! گفت کنار درس و مقشت، کتاب بخون! جدی و با برنامه. خب این منو یاد همین ماجرا انداخت که براتون گفتم!
همین امروز، جای همه خالی، رفتم استخر! 45 دقیقه توی راه بودم (رفت و برگشت) و 45 دقیقه بعد از صرف نهار تا شروع استخر بیکار بودم! مجموعن یک و نیم ساعت ناقابل! هر روز از این زمانای ناب جوونی که همین جوری داره از کفم میره دارم. بقیه هم کم و زیاد، از این زمانا دارن! شما فکر کن من یه کتاب رو از کیفم در آوردم و بیست سی صفحه کتاب رو توی این وقت پِرت خوندم. نمی گم برای مطالعه کردن وقت مفید در نظر گرفتم، وقت مرده بود! ولی حق من بود! سهم من بود! مال من بود!
من تصمیم گفتم کتاب بخونم! کتاب هایی که خیلی وقته حسرت خوندنشون رو دارم. کتابایی که دوستانم به من هدیه کردن. کتاب هایی که معرفت و شعورم رو زیادتر می کنن. من تصمیم گرفتم رشد کنم. بزرگ تر بشم! مثل شما. و اما شما... یه پیشنهاد دارم! شمایی که کتابخون و اهل رشد بودید و هستید:
یه طرح دوستانه توی ذهنم هست اونم اینه که هر کس، هر کتابی رو خونده برای بقیه رفقا تعریف کنه. بگه انگیزه از خوندن اون کتاب چی بوده (اختیاری!)، کی معرفی کرده (اختیاری!)، موضوع اصلی کتاب چی بوده و نویسنده چی می خواسته بگه، ویژگی بارز ادبی یا محتواییش چی بوده، جملات خفن اون کتاب رو نقل کنه، خیلی خلاصه بگه چی از این کتاب دست گیرش شده و هر چیز دیگه ای که در مورد اون کتاب دوس دارید بگید! هر کتاب حدود نیم ساعت وقت می خواد! به خدا خیلی نیست!
چرا تعریف کنیم؟ به این دلیل که وقتی شما یه کتاب رو به زبان خودتون برای یکی دیگه تعریف کنید، مطالب اون کتاب رو برای مدت خیلی درازتری در ذهنتون ثبت کردید. برای مثال من چند سال پیش کتاب "ناصر ارمنی" از رضا امیرخانی رو خوندم و یه داستانش رو اینجا نقل کردم. بعد از این همه وقت، همه ی داستانای این کتاب رو فراموش کردم ولی اون داستانی که تعریفش کردم رو هنوز یادم هست! و دلیل دیگه اینکه یه نفر ممکنه از موضوع اون کتاب خوشش بیاد و بره کتاب رو بخره و بخونه، که خیر آخرت شما رو در پی داره حتمن! یه چیز دیگه اینه که آدمی مثل من، توی یه کار جمعی شیرین قرار می گیره و خوبه دیگه!
چه جوری تعریف کنیم؟ بهترین روشی که به ذهنم رسیده وبلاگه. پیشنهاد من این هست همگی بریم بیان برا خودمون وبلاگ بسازیم (البته سرویس دهنده های دیگه هم میشه ولی بیان حرفه ای تر و شیک تره و امکانات خیلی زیادتری نسبت به بقیه داره!). توی وبلاگ می نویسیم، چون نوشتن خیلی تاثیر گذارتر از گفتن هست در به خاطر سپردن مطالب و همچنین نوشته ماندگارتره. کار خاصی هم نیست! همین جور که یه چیز رو تعریف می کنیم، می نویسیمش. علاوه بر خودمون، ملت هم از مطالب استفاده می کنن و خودش کار فرهنگیه. (هر فرد یک وبلاگ، نه وبلاگ گروهی)
این ایده من هست که با لطف شما میشه اصلاح بشه یا اینکه همین جوری عملش کنیم. ساختن وبلاگ و نوشتن، کار غولی نیست! خیلی آسونه و وقت زیادی رو نمی گیره. دیگه اینکه همین! جزئیات کار رو بعد از دریافت بازخوردای شما از این کار، توی یه پست جدا طرح می کنم.
چهار سال دیگه حسی که الان نسبت به چهار سال قبلم رو دارم، نخواهم داشت؛ حداقل به اندازه امروز نخواهم داشت! در حالی که چهار سال دیگه پرمشغله تر خواهم بود!
پیشنهادی، حرفی، حدیثی، نقدی، فحشی یا هر چیز دیگه ای ندارید؟ هستید اصلن با این کار؟!
حتمن یه چیز بگید نظرتون رو بفهمم!!
ارادت
برای خلق آینده رویایی، گریزی از ساختن گذشته واقعی نیست.
خیال در گذشته بال می گشاید و همه چیز را متناسب با کمال امروزمان، اصلاح می کند.
حقیقتش این بیان، برداشت شخصی ام هست از داستان "مردی در تبعید ابدی" که قبلن ها خواندمش!
این متن ادامه قسمت های قبلی اش هست! لطفن از اینجا شروع بفرمایید!
نتیجه ای که من از دو قسمت قبل گرفتم اینه که:
آدم قبل از هر چیز بهتره "هدفش" رو از نفس کشیدن معین کنه (کوتاه، میان و بلند مدت تا 200 سال آینده حداقل!) و پایبندیش رو برای رسیدن به هدف (حداقل به خودش) اثبات کنه و بعد راه بیوفته دنبال نیمه گمشده ای که در حد قد و قواره افکار و اهدافش باشه.
آیا یه آدم با ازدواج می تونه به خودش هویت بده و برای زندگیش هدف پیدا کنه؟؟؟
و اینکه کسی که خودش رو نمی تونه به خودش اثبات کنه، کسی که نمی تونه امیدِ رسیدن به آرمان هاش رو درون خودش زنده نگه داره، می تونه یکی دیگه رو هم به سعادت برسونه (یا بهتر بگم: کامل کنه)؟؟؟
مگر اینکه طالب یک زندگی بی آرمان و هدف و آروم و بی دغدغه و مامانم اینایی باشیم که ازدواج کنیم الکی و کار کنیم تا پول در بیاریم و بعدش چار تا بچه و کار کنیم تا پول در بیاریم و بعدش بچه ها بزرگ بشن و کار کنیم تا پول در بیاریم و بعدش بچه ها ازدواج کنن و بازنشست بشیم و بعدش نوه ها و بعدش یه گوشه کناری ریق رحمت رو سر بکشیم و الفاتحه!
قبل از هر چیز و هر چه زودتر باید تکلیف رو با "خود" مشخص نمود!
و البته به قول ابن مشغله باید توجه داشت که: "ما بدون زنان خوب، مردان کوچکیم".
علاقه مندم عقیده شما رو بدونم!
این متن ادامه قسمت اول هست! اول باس قسمت نخست خونده بشه: اینجا
یه دوست می گفت قرار نیست آدم با کلی مشقت به یه جایی برسه، بعدش از یه نفر دعوت کنه که تشریف بیاره تو زندگیش، بلکه باید یه همراه پیدا کرد تا با هم مشکلات رو تحمل کنیم و با هم به یه جایی برسیم. حرف حق یعنی این. بی ربط و یهویی یادم افتاد به کتاب فلان اندیشمند که اولش نوشته بود: "تقدیم به همسر عزیزم که اگر او نبود این کتاب ده سال پیش چاپ می شد!"
داشتم خلاصه کتاب قدیمی ای درباره عرفان عملی رو می خوندم، در باب ازدواج فرموده بودن زن خوبه! باید زن گرفت! چون تربیت کردن همسر و بعدش فرزند و تحمل کردن اخلاق ایشون باعث تعالی روح می شه و از طرفی تلاش برای کسب مال حلال هم اجری دارد که نگو! خب! حرف حقی هست؟! سختی هم داره واقعن!
یه مدت پیش تو دانشگاهمون سمینار ازدواج بود و دکتری رو دعوت کرده بودن. ایشون می گفت تا تحصیل تموم نشده و سربازی نرفتید و سر کار نرفتید، غلط نموده اید فکر ازدواج به فکرتان خطور نموده است (البته ملایم تر فرمودند اینو). خب حرف حقی هست این هم! دلیل این بود آدم از کجا بفهمه شازده دوماد اهل کاره؟ دختر بیچاره چه گناهی کرده که پسر دو سال رفته خدمت مقدس سربازی؟ و دلائل دیگر!
روز بعد از سخنرانی دکتر مذکور، حاج آقایی تو مسجد دانشگاه منبر داشت با موضوع درخواستی! یه شیر پاک خورده ای که جلو منبر نشسته بود، زیر آب دکتر رو زد و گفت یه دکتری اومده اینجا (دقیقن نه اینجا!) و گفته بعد از سربازی که رفتید سر کار، اون وخ زن اختیار کنید. حاج آقا هم حرف حقی زد انصافن! اولش گفت اون دکتره حرفاش بر اساس علمش هست که البته انشا الله این علوم کامل بشن و نواقصشون برطرف بشه اما ته علم رو خدا گفته، منم عرض کنم خدمتتون: شدیدن با ازدواج دانشجویی مخالفم!!! ازدواج باید از دبیرستان باشه!!! برید ازدواج کنید در اسرع وقت که خیلی دیرم شده تازه. یالا!!
یکی از دوستان به خاطر شرایط خاصی که داشت و ملاکای عجیب و غریبش حدود 4 سال دنبال زن می گشت! اون بنده خدا منو نصیحت می کرد که از حالا آسین بالا بزن تا وقتی که واقعن وقتش شده یه کیس مناسب پیدا کرده باشی! حرف حقی میزد آیا؟!
و اما حرفای حق الباقی دوسام: یکی می گفت دستور دین هست و ضروری. دیگری می فرمود برای یه لیوان شیر، گاو خریدن از بی خردی هست. یکی می گفت من راضی ام که زن گرفتم. یکی می گفت (و می گه!) تو ازدواج خبری نیست به خدا!
قسمت آخر: اینجا
جمعیت کاروان رفقا دونه دونه داره کمتر می شه و هی به جمعیت متاهلین افزوده. این امر باعث شده من هم به فکر به فرو بروم که: آیا ممکن است من هم...؟؟! نه! چرا؟ بله! چرا؟ کی؟ و ...
شروع کردم دو سه تا کتاب در باره این مسئله خوندم، سمینارا و جلسات توی دانشگاه هم بود، بحث های خوابگاهی هم که هر شب به راهه و این که بازم دو سه تا کتاب دیگه هم خوندم! یه روز به این نتیجه می رسیدم که باید بله! و یه روز دیگه نه! این جوری نمی شه توی برزخ موند...
دلو زدم به دریا و گفتم ننه جون! من زن ...!! یا قرآن! ملت آستینا رو بالا زده بودن و منتظر بودن تا من رمز عملیات رو اعلام کنم... من سر دو راهیِ "بودن یا نبودن، مسئله این است" گیر کرده بودم و بقیه توی یه فاز دیگه! یکی نبود بگه همسر گزیدن را چه می بینی؟ اصلن خودت را چه می بینی؟ و اصلن تر زندگی را! همین الان به کدامین سو می روی که می خواهی دیگری را آویزان خودت کنی به همان سو؟!
در این گیر و دار خودم دلسوز خودم شدم و خودم عاقل جمع! شال و کلاه کردم و چند نفر دلسوزِ باتجربه رو پیدا کردم و سفره فکرم رو پهن کردم و مدد خواستم. خب! حالا من چند تا کتاب خوندم، با چند نفر حرف زدم، چار تا زندگی دور برم رو دیدم و حالا می خوام فکر کنم و بعدش تصمیم ...
یه بنده خدایی یه حرف بامزه ای بهم زد! می گفت زمانی که من ازدواج کردم به این فکر بودم که پشت و پناهی پیدا کنم! وقتی ازدواج کردم دیدم نه تنها پشت و پناه پیدا نکردم بلکه شدم پشت و پناه یکی دیگه. وقتی بچه دار شدم اوضاع وخیم تر شد و اینا در حالی بود که من خودم حیرون بودم... من خودم دنبال یه دست آویز خوب برای زندگیم بودم اما حالا دو سه تا آدم دیگه هم به خودم وصل کردم.
یه مشورت جالب دیگه: یکی از اساتید باسواد و باحالم که سال سوم کارشناسیش ازدواج دانشجویی کرده بود (پسر تبریزی، دختر شیرازی!) به شدت توصیه می کرد هر چه زودتر ازدواج کنید که خیر دنیا و آخرت هست و از این حرفا. این بنده خدا به مدد خانومش تا دکترا پیش رفته بود و انصافن خیلی بارش بود. ایشون می گفت تا دانشجو هستید کسی از شما خونه و ماشین و کار و سربازی نمی خواد، اما کافیه درست تموم بشه! آقازاده سریازی رفته؟ ایشون چه کاره هست حالا؟ سرپناهی، کلبه ای، آلونکی مدنظر دارید؟ و همین جور تا آخر.
قسمت دوم: اینجا