این کتاب را به توصیه یکی از دوستان وبلاگی ام خواندم. کتابِ "طوفان دیگری در راه است" به قلمِ جنابِ سید مهدی شجاعی.
بعضی جاهای این کتاب یادم می رفت که دارم رمان می خوانم، یعنی بیشتر به خواندن یک کتاب اخلاق یا اجتماعی نزدیک تر می شد تا به یک رمان.
نویسنده بدون هیچ پیچیدگی و مقدمه مشکلات اخلاقی، اجتماعی و حتی سیاسی جامعه و مردم را بیان کرده و برای بعضی از آن ها راه کاری گفته، همه ی این ها را در پوسته ای از رمان پیچیده و به ما تقدیم کرده!
آقای شجاعی در این رمان بر این نکته پا فشاری دارد که راهِ رسید به خدا خیلی ساده تر است از آن چیزی که ماها فکر می کنیم، خیلی ساده تر.
ایده نام گذاریِ فصل های کتابِ "قیدارِ" رضا امیرخانی به این کتاب شبیه است و از طرفی نامه نگاری هایِ فصلِ هشتِ این کتاب، به کتابِ "از به" رضا امیرخانی شبیه است!
"یکی این که: بهترین کار اگر رنگ حکم و دستور به خود بگیرد، نه تنها جاذبه اش را از دست می دهد که در انسان، مقاومت و تنفر ایجاد می کند. مثل اینکه بهترین غذا را به زور در حلقوم آدم فرو کنند. یا به جای تعارف محترمانه، اسلحه به روی آدم بکشند. من مطمئنم که زور و اجبار، در عده ای چنان نفرت و انزجار نسبت به حجاب ایجاد می کند که همه اصول و فروع دینشان را هم تحت الشعاع قرار می دهد...
دوم اینکه: بدیهی ترین و طبیعی ترین نتیجه این کار، یعنی اجباری کردن حجاب، سوق دادن مردم به سمت نفاق و ریا و تزویر است..."
این پاراگراف، قسمتی از کتاب بود. صفحه 256. (از این تیپ تحلیل ها درباره ی مسائل مختلف در این کتاب فراوان است.)
"سه گزارش کوتاه درباره ی نوید و نگار" کتابِ آخر جناب مصطفی مستور است که با ادبیاتی و قالبی شبیه کتاب های قبلی شان نگاشته شده است.
این کتاب هم مثل چند اثر قبلی ایشان در طهران اتفاق می افتد و با فرهنگ طهرانی! البته درست تر بود به جای "طهران" می نوشتم تهران صنعتی و دود آلودِ امروز!
مصطفی مستور از متن مردم سخن می گوید. کسی که زندگی را لمس کرده، مشکلاتش را دیده و خیلی ساده، اینقدر ساده که حتی بعضی وقت ها فکرش را نمی کنی، آن را حل می کند؛ آن هم با زبان مردم.
لبِ کلام این کتاب و آن حرفی که پشت کلمات این کتاب است دردِ جامعه ی امروزی است، جدایِ از تهرانی یا هر جایِ دیگری بودن.
نویسنده اسطوره و الگوی آسمانی در داستانش قرار نداده که وقتی داستان گیر کرد بیاید و ماجرا را حل و فصل کند. شخصیت های داستان آدم هایی هستند از جنس خودمان، همان کسانی که در آخر گرفتاری ها را هضم می کنند!
خواندن این کتاب از جنابِ مستور توفیقی بود که در تاریخ 16/4/91 نصیبم شد.
یا حق
فکر کنم دیشب حدود ساعت 11 بود؛ همین طور که داشتم شبکه های تلوزیون را زیر و بالا می کردم دیدم برنامه ای به اسم "پایش" از شبه ی یک سیما شروع شد که مجری آن جنابِ آقای حیدری بود.
با خودم گفتم: اه! دوباره یک برنامه سیاسی دیگر! زدم شبکه ی "شما" که پخش مستقیم موسیقی زنده لرستان را داشت. موسیقی دلنواز سورنا. وقتی حوصله ام دوباره سر رفت دوباره زدم شبکه ی یک و دیدم بحث بالا گرفته...
مهمان برنامه ی آن شب کارآفرینی بود به نامِ آقایِ "رجالی"، مدیر عاملِ کارخانه های ظریف مصور. مرد خدا بود این آقای رجالی. اینقدر بی پرده و بدون ترس مشکلات صنعت و اقتصاد ایران را می گفت که مو به تنم سیخ شد.
بعد از گذشت مدت ها برنامه ای در تلوزیون دیدم از جنس مردم، از جنس نیاز مردم، برنامه ای به دور از شعار زدگی و پاچه خواری و ...
امیدوارم آقای حیدری بتواند برنامه ی وزینِ "پایش" را به سرانجام برساند؛ برنامه ای که حقیقتا در راستای "حمایت کار و سرمایه ی ایرانی" است، و اینکه امیدوارم به خاطر صراحت و حقیقت گویی به سرنوشت برنامه ی "پارک ملت" دچار نشود. خدایشان یار باد.
پی نوشت: به قول آقای رجالی این برنامه وقتی پخش می شود که فقط ملائک بیدارند! دیشب ساعت 2 شب بود که برنامه تمام شد! صدا و سیما هم بعد از عمری یک کار درست انجام داد ولی زمانی گذاشت که همه خواب باشند!
یا حق
خدا: بعضی چیزا رو خوب می دونیم، خیلی خوبَم می دونیم، ولی بازم یکی باید بیاد هی یاد آوریمون کنه!
یکیش اینه که خدا با ما همون جور برخورد می کنه که ما با دیگران. مثلا خدا شَرمِش میشه ما بگذریم و اون نگذره.
تحول: عید اون وقته که حالمان "حَول حالنایی" شود... این روزها زندگی ام می خواهد بوی عید بگیرد. یا مقلب القلوب و الابصار...
عشق: با اینکه بچه هستم ولی اینو خوب فهمیدم که یه نفر وقتی عاشق میشه اون جوری میشه که معشوقش می خواد.
دقیقا همون جوری می شه که معشوقش می خواد...
استعداد و تلاشش همونی میشه که محبوبش می خواد. البته اگه عشقش واقعی باشه!
بدون هیچ سر و صدایی در عشق غرق میشه! جونشو فدای یار میکنه، اما هیچ کس نمی فهمه!
دیگه گولِ بوق و کرنا کردن و ما عاشقیم ما عاشقیم بعضیا رو نمی خورم!
اگه کسی در محبتش صادق باشه، از خوابش، خوراکش، درس خوندنش و ... میشه میزان عشقش رو فهمید.
امتحانات: تا 4 تیر امتحان دارم و فرجه هست و از این جور حرفا! منم کم توقع و بی خیال... به معدل 18 هم راضیم!!!
تا بعدِ امتحانا بای...
آن روز ها که بچه تر بودم وقتی به "اللهم اغفر لی کل ذنب اذنبته" دعایِ کـــــــمیل می رسیدم باران بود که می بارید...
این روز ها که باید آدم تــــــــر شده باشم، اگر حالِ دعـــایی باشد (که نیست!)، دیگر "کیف تؤلمه النار" هم تـــکانم نمی دهد!
الفاتحه مع الصلوات!
امروز ظهری با مامانم رفتم کتاب فروشی و کتابِ "قیدار" رضا امیرخانی را خریدم.
قبل ترش به دوسام که نمایشگاه کتاب می رفتن گفته بودم برام بخرنش ولی نخریدن! نامردا!
ظهر که رسیدم خونه شروع کردم به خوندنش و تا تمومش نکردم از پاش بلند نشدم.
نه اینکه خودم نخواستم بلند بشم، می خواستم، ولی کتابه منو جذب کرده بود اساسی!
الان هم خیلی حالم خوفه و خوش حالم...
انصافا پولِ پشت جلد کتاب فقط قیمت کاغذش هست، پول هنر رضا امیرخانیِ خیلی بیشتر از این حرفان.
اصلا مگه میشه روی این کارا قیمت گذاشت؟
این حرفا رو نگفتم که جو گیر بشید برید این کتب رو بخونید، اصلا!
کسی که زر شناسه بالاخره خودش طلا رو پیدا می کنه، حتی اگه زیر سنگ هم باشه!
من برنامه ی آقای جیرانی را دوست داشتم، همین طور برنامه ی آقای شهیدی فر را.
شهید مطهری می گوید ما آزادی اندیشه داریم و آزادی عقیده. در اسلام آزادی عقیده نداریم (چون عقیده ممکن است مبتنی بر تفکر نباشد، مثل ترویج بت پرستی) اما آزادی اندیشه را بدون هیچ قید و شرطی قبول داریم.
جناب عماد افروغ روشنفکری است که حاصل تحقیق و تفکرش را (هر چند اشتباه) در برنامه پارک ملت گفت؛ او را در برنامه ی دیگری نقد کنید، فضا را فضای مباحثه کنید تا حقیقت روشن شود، تعطیل نکنید، سانسور نکنید، این خلاف تعالیم اسلام است.
اگر جلوی اندیشه را بگیرید، بعد از مدتی عقده می شود و از جای دیگر سر باز می زند!
اگر پس لرزه نیاید بعد از مدتی زلزله ی شدیدی می آید که همه چیز را نابود می کند...
از اندیشه نترسید! چون همیشه سازنده است، چون در آخر به حقیقت می رسد، به اسلام ناب می رسد. ممکن است گاهی اوقات هم اندکی منحرف شود اما در کل سازنده است.
جانم...
پدرم...
مادرم...
مالم...
همه چیزم...
به فدای امام نقی(ع)
سر کلاس نشسته بودیم که یهو موبایل استاد زنگ زد. استاد هم سریع گوشی رو برداشت و جواب تلفن رو داد.
بعد از چند دقیقه که حرفاش تموم شد رو به کلاس کرد و به ما چند تا پسری که سر کلاس بودیم گفت:
درس رو که گرفتین؟ ما هم هاج و واج گفتیم کدوم درس؟
گفتش نگرفتید پس! تلفن جواب دادنِ من درس بود برای شما!!
در آینده هر وقت خانمتون با شما کار داشت، باید همه ی کارا رو تعطیل کنید و سراپا در خدمتش باشید!
پ.ن: این استاد رو به خاطر صداقت و سادگی و تواضعش خیلی دوست دارم!
توی دانشگاه خلاف حرفایی که بعضیا می زنن چیزای خوب هم زیاد پیدا می شه!
چیزهایی که فقط توی دانشگاه پیدا می شه...
one: من به اینکه خدا بعضی وقتا با یه نشانه هایی با ما حرف میزنه اعتقاد دارم. مثلا می خواستی یه گناهی بکنی، بلا ملایی سرت میاد یا مثلا می خواستی یه کاری انجام بدی بعدش یه دفعه خدا یه راه خفن گذاشته جلوی پات!
two: یکی از تفریحات سالم من اینه که میرم صفحه ی اول پرشین بلاگ و به صورت راندم چند تا از وبلاگای به روز شده رو می خونم! همیشه هم چیزای جالب و آدمای متفاوتی رو پیدا می کنم! امروز که داشتم تفریح می کردم به یه چیز جالب برخوردم...
three: یه مدت پیش بین من و یکی از رفیقام شکر آب شد و رابطمون از طرف رفیقم قطع شد. اون موقع من عصبانی بودم و اون هم همین طور اما با گذشت زمان من به اشتباهاتم پی بردم اما رفیقمون احساسات رو کوبیده به دیوار و می خواست (و می خواد!) همه چی رو فراموش کنه! جدا از همه چیز این کار در بلند مدت قلب رو سنگ می کنه (اثبات شده هستا!). بی خیال...
four: گفتم نشانه های خدا... همین طور که توی فکر رفیقم بودم به یه وبلاگ برخوردم که متن زیر رو نوشته بود:
"خوبه بعضی اوقات آدم غرورشو بزاره زیر پا و آشتی کنه...
در کماله ناباوری رفتم منت کشی و آشتی کردم (البته از قدیم گفتن هر کی سه روز با یکی قهر باشه نمازش اشتباست. میدونید که!) "