آن زمانها علاقه نداشتم! نه این که علاقه نداشتم، بلکه چیز راست و درستی نبود که مرا به خود جذب کند!
گذشت و یک روزی کفش جان کتابـــی به دست من داد و گفت این را هم امتحان کن!
آن وقت بود که ...
کتابـــ جناب آقای رضا امیرخانی آنقدر برایم جالب بود که رفتم و همه ی کتابـــ های ایشان را تهیه کردم و خواندم...
گمانم اولین کتابـــی که از ایشان خواندم "من او" بود.
بعد از طریق رضا امیرخانی با جلال آل احمد آشنا شدم، بعد با مصطفی مستور، بعد با احمد دهقان، بعد با سید مهدی شجاعی و...
وقتی یک کتابـــ خوب باشد معجزه می کند!
آدمی که از خواندن فراری است را عاشق کتابـــ می کند...
آن وقت است که کتابـــ یار مهربان می شود...
خصوصا وقتی یک کتابـــ دنیا را به تو نشان دهد...
پ.ن 1: بیوگرافی رضا امیرخانی و کتابـــ های ایشان را در اینجا ببینید.
پ.ن 2: قطعا کتابـــ های آقای امیرخانی خالی از اشکال نیستند...
اما این رو هم بگم که ایشان انتقاد پذیرند و فرزند انقلاب و دوست داشتنی...
پ.ن 3: یه بار امتحان ضرر نداره!!
امروز روز اول نیم سال دوم دانشگاه ما بود...
دانشجوها می دونن که قبل از حذف و اضافه کلاسا تق و لق هست و بعضی از کلاسا تشکیل نمی شه.
از قضا امروز کلاس انقلاب اسلامی ما هم تشکیل نشد...
با چند تا از رفقا داشتیم توی سالن کلاس ها ول می گشتیم که یهو یکی از بچه ها یه فکر خبیثانه به ذهنش خطور کرد!!!
ماجرا از این قرار بود که یکی از بچه ها یه کلاس اندیشه اسلامی 1 که مخصوص ورودی های جدید شبانه بود رو شناسایی کرده بود و با یکی از بچه ها که قیافه ی بچه مثبتانه ای رو هم داشت هماهنگ کرده بود که خودش رو جای استاد جا بزنه!!!
رفیق ما هم خیلی جدی و با کمال وقار در کلاس رو باز کرد و رفت پشت میز استاد (استاد دونی!) ایستاد و ما هم عین بچه های خوب پشت سرش رفتیم نشستیم ته کلاس!
اول بچه ها حسابی گیج و منگ بودن! بعدش یه نفر از استاد (!!!) پرسید: شما می خوایید درس بدید؟؟؟!!!
رفیقمون هم نه گذاشت و نه برداشت و گفت: بچه ها! استادتون مشکلی داشت و من چند جلسه ای رو جای استادتون میام و درس می دم!!
یکی دیگه از بچه ها پرسید: ببخشد استاد! من این درس رو توی لیست انتظارم! این درس رو برام ثبت می کنن؟
رفیقمون هم گفت: معمولا روال این بوده که تا 15 نفر رو تایید میکنن!!
بعدش استاد(!!!) گفت: اگه سوالی ندارین یه برگه دربیارید و اسماتون رو روش بنویسید به عنوان حضور و غیاب!!!
در این حال بود که دامن از دست یکی از رفقا در رفت و پقی زد زیر خنده!
یکی از بچه ها هم پرید پای تخته و یکی زد پس کله استاد!!!
اینجا بود که قیافه بچه ها دیدنی بود! چشما از حدقه زده بود بیرون و بعضیا هم هنوز گیج و منگ بودن...
بعضیا عصبانی و بعضیا خندان و بعضیا هم کماکان متعجب!
با همدیگه قرار گذاشتیم فردا یکی دیگه از بچه ها که زبان خوبی هم داره بره سر کلاس زبان انگلیسی و ما هم به عنوان پشتیبانی همراش بریم...
خلاصه بساط خنده ی این هفته ی ما هم جور شد... سر کار گذاشتن ترم اولی ها!!!
اصولا وبلاگ نویس ها چهار دسته اند:
عده ای که اهل علم اند و تولیدات علمی دارند. آن ها تولیداتشان را می گذارند روی وب تا اهلش بروند بخوانند و حالش را ببرند.
دسته ی دوم تحلیل گرها هستند که انواع و اقسام وقایع را از دید خودشان تحلیل می کنند. توجه کنید این دسته بسیار اهل مطالعه اند.
دسته ی سوم که ما باشیم آدمای معمولیِ معمولی هستیم که فقط هستیم! حالا چرا وبلاگ زدیم بماند برای ادامه ی متن!
دسته ی چهارم را می گذارم خودتان بروید تحقیق تا کشفشان کنید!
زود تر برویم سر دسته ی خودمان که تقریبا 95 درصد وبلاگ ها را تصاحب کردیم...
عده ای که برای دل خودشان می نویسند...
در زندگی روزمره و در تلاطم حوادث و تو زرد از آب در اومدن رفاقت ها و نفهمیده شدن توسط اطرافیان!! و وقتی حسابی کلافه می شوی...
پشت کیبورد می نشینی و تمام عقده هایت را سرِ کلید هایش خالی می کنی. (سنگِ صبور، کیبورد!!)
با نوک انگشتانت دنیای خیالی و مدینه فاضله ات را به تصویر می کِشی و ساعت ها در آن حال و هوا سیر می کنی، با دوستان مجازی ات!
اما صد افسوس روز به روز تنها تر می شوی! از وبلاگ به چت روم به ...بوک و به هزار کوفت و زهر مار دیگه! ولی چه فایده؟؟؟
مرحم زخم کجاست؟؟؟
بی ربط نوشت:
چی و بی ربط نوشت! حتما چرت و پرتای خودت ربطن اون وقت دو کلمه حرف حساب میشه بی ربط! برو کاسه و کوزت رو جمع کن داداش!
"آیا برای این بی سر و سامانی خود برنامه ای و وقتی داریم؟
یعنی آیا بنا داریم این وضع بد را ادامه ندهیم، بنشینیم برای آن وقتی تعین کنیم یک ماه، شش ماه، یک سال، چند سال.
خلاصه اگر بنا داریم تا زنده هستیم بدین منوال باشیم خطرناک است، پس حداقل حدی برای گناه خود معین کنیم."
دو کلمه حرف حساب بود از "آیت الله العظمی محمد تقی بهجت فومنی(ره)"
در انتخابات به کی رای بدم 2 (انتخابات ریاست جمهوری96 ): اینجا
من اهل سیاست نیستم ولی حاضر نیستم کسی جای من تصمیم بگیره! برای همین از هر موقعیتی برای انتخاب آینده ام کمال استفاده رو می کنم و در این مورد شدیدا وسواس دارم.
یه موقع هایی می شنوم که بعضیا می گن اینا همش الکی هست و سرکاریه و... این حرفای عوامانه رو هزار بار شنیدم.
کسی که سطح تفکرش در این حده همون بهتر که فرصت انتخاب رو به بقیه بده چون بقیه قطعا عاقلانه تر از اون تصمیم می گیرن!
انتخاب فرد اصلح برای من یه خورده مشکل بوده و هست، اما یه سری پارامترها رو برای خودم دارم که به شما هم می گم تا اگه اشتباه فکر می کنم منو از جهل مرکب در بیارید!
1-سابقه: کسی که کاندید شده باید حتما قبلا یه کاری کرده باشه تا لیاقتش رو برای اون جایگاه اثبات کرده باشه. همین طوری نیست که هر کی از مامانش قهر کنه بره کاندید بشه.
2-تبلیغات: کاندیدایی که اندازه ی حقوق کل چهار سال مجلسش فقط هزینه ی تبلیغات داده، نباید روشن کنه که چرا این همه پول رو خرج می کنه و مهمتر اینکه این پولا رو از کجا می یاره؟! قطعا همچین کسی لایق رای آوردن نیست.
3-قانون پذیری:سیاست مداری که زیر آب قانون رو زده باشه یا در یه مقطعی از قانون شکن ها حتی یه کوچولو حمایت کرده باشه به درد لای جرز هم نمی خوره. تازه توی این دوره زمونه کاندیدی که در برابر قانون شکن ها هم ساکت بوده باید از لیست رای ها حذف بشه.
4-تقوا و ولایت پذیری: در این مورد باید بسیار حساس بود تا گول عوام فریبی و ریا کاری بعضیا رو نخورد. سابقه هر فرد میتونه گواه خوبی برای این مورد باشه.
5-وابستگی به بزرگان: هیچ وقت این ملاک خوبی نبوده و نیست که چون فلان فرد پسر فلان شخص بزرگه، گزینه ی خوبی هست. این حرف ابلهانه رو از یه شخصیت مطرح شنیدم!! استدلالش هم این بود که پدرش مراقب کارهاش هست!
ملاک، لیاقت و توانایی هست نه وابستگی. چه بسیار کسانی که با همین وابستگی ها خیانت کردند(به تاریخ مراجعه شود!)
6-لیست: لیستی(به گروه خاص) رای دادن خیلی بده و حتی ممکنه خطرناک هم باشه! چون ممکنه لیست رای بیاره و به جای اینکه دنبال کارای مردم باشن بیافتن دنبال منافع گروه و حزبشون و اینکه ممکنه یه نفر توی لیست لیاقت رای آوردن نداشته باشه.
7-توکل به خدا: بعد از بررسی نهایی، شک و شبهه و دو دلی رو کنار میذارم و با توکل به خدا انتخاب میکنم.
همش همین بود. یا حق.
امروز کنفرانس داشتم...
وقتی داشتم درباره ی "آرامش و انسان شناسی" صحبت می کردم زبونم گرفت و یه جا به جای شامپانزه گفتم شامپایـــنزه!
کل کلاس یه هو رفت رو هوا!!! هِر هِر هِر... درد بی درمون! حالا یه سوتی دادمااااااا!! (فقر فرهنگی هست دیگه! )
بعد از کنفرانس استاد گرانقدر فرمودند تحقیقت ناقص بود! برو هفته ی دیگه کاملش کن پسرک!!!
اون موقع بود که کارد میزدی خونم در نمی یومد!
دِ آخه می فهمی پنج ساعت وقت گذاشتن و آماده سخنرانی یعنی چی؟
بعد از من یه یارویی اومد درباره ی "نقد نظریه ی هیوم از دیدگاه علامه طباطبایی (ره)" کنفرانس داد.
پسره رفته بود از توی یه سایتی چهار تا حرف قلمبه سلمبه رو پرینت گرفته بود و سر کلاس هم از روش می خوند.
نه خودش فهمید چی گفت نه ما! و صد البته استاد هم ایضا !!
وقتی پسره داشت می نشست استاد گفت: بَه بَه! چه متن پر عمق و خَفنی! دَمِ شما گرم! (البته نه با این صمیمیت!)
الان هم تصمیم کبری گرفتم چهار چرخ ماشین اُســــتاد را به فیض پنچری برسانم تا درس عبرتی باشد برای آیندگان!
باز هم برای بار چند هزارم تصمیم می گیری و بعد از آن برای بار چند هزارم بهـ علاوه یک آن را می شکنی!
راهـ را از بی راهـ می شناسی ولی باز بهـ بی راهـ میروی!
می خواهی، ولی نمی شود!
وقتی بریده از همهـ چیز گوشه ای می نشینی و بر سر دلِ خسته ات داد میزنی که چــــــراااااااا؟؟؟
آن وقت... الــــــــتماس دعــــــــا.
پ.ن 1: بعضی ها می گویند چون واقعا خوب نمی خواهی این جوری می شود. من نمی دانم!!
پ.ن 2: سال 90 یک سال بسیار عجیب و غریب بود برای من.
چه آغاز آن که اردوی جهادی بود و چه تابستان آن که 50 روزی مشهد بودم و چه دو سفر به شهر مقدس قم.
ظاهرا قرار است امسال رویایی تمام شود! شاید با مکه منوره و مدینه مکرمه!!! اگر خدا بخواهد...
این همه لطف، این همه نعمت و این همه عقب گردهای من! آیا این نشانِ خوبیست؟
دانشگاه من به علت بزرگ بودن سه قسمت شده. علوم، فنی و مهندسی و تربیت بدنی.
ساختمان دانشکده ی فنی و مهندسی که در اون مشغول به تحصیل هستم متعلق به زمان قبل از انقلابه.
ساختمان های دانشگاه به سبک بسیار عجیب و غریب و کاملا بومی و متناسب با معماری شهر و آب و هوای منطقه هست.
وقتی به ساختمان ها نگاه می کنی روحت آروم میشه...
بین ما مشهوره که ساختمان رو مثل کندو عسل ساختن! کلاسها هشت ضلعی هستند و طوری طراحی شدن که وقتی استاد حرف میزنه به بهترین شکل صدا منعکس بشه.
نورگیر های سقف کلاس ها کمترین مقدار نور فضای بیرون رو به صورت کاملا متقارن در کلاس پخش میکنن! شاید به خاطر عدسی ها به کار برده در سقف کلاس باشه.
این عکس سالن کلاس ها هست... نورگیر های سقف کلاس ها معلومه.
این همه آسمون ریسمون بافتم تا برسم به اینجا.
قدمت دانشگاهای علوم خیلی زیاد نیست اما...
معماری بی روح ساختمونا با تزیین سیمان و پیچ در پیچ بودن اونا اعصاب آدم رو خورد می کنه.
سوال من اینه که چرا مسئولین به معماری بومی و اسلامی توجه ندارن؟ معماری که بلا شک تاثیر مستقیم در روح و روان انسان داره.
غربی ها خیلی بهتر از ما تاثیر معماری رو می دونن. معماری که تجلی فلسفه است.
فلسفه اسلامی یا غربی... اصالت انسان یا خدا... همه و همه در معماری متجلی می شود.
در ادامه یه عکس از دانشگاه بریتانیایی oxford میذارم.
هی میگه پول دوست نباشید، فقط محبت اولیا خدا و خدا رو در دل داشته باشید...
آخه برادر من! من هم به خاطر همین دنبال پولم!!
نه اینکه من عاشق امام خمینی(ره) هستم...
به خاطر همین از اون کاغذای خوشگلی که عکس امام روش چاپ شده هااااااا ...
از اونایی که یه مشت عدد هم روشه ...
خیلی دوستشون دارم!!!
چی فکر کردی داداش!!! همه ی عشقای من الهی هست!!!
قدیما هر کی عالــــــم بود با تقـــــواترین بود.
فرقی نداشت چه علمی. نجوم، ریاضی، فقه و اصول، پزشکی و ...
با خداترین ها، دانشمند ها بودند. اما حالا چی؟
اما حالا هر چی بیشتر می خونی با خــــدا و پیغمبر و ماورا بیشتر بیگانه می شی.
اغلب باسواد ترها همه چیز را به آدم نشان می دهند جز خــــــدا را.
خاصیت علمی که مبنای فلسفه آن "عدم وجود خــــدا" است، همین است دیگر.
پ.ن: غریب خـــــدا...
اصلا از این سیستم پیچیده سر در نمی یارم!
گفتن یه طرح چهار روزه هست، می ریم قم. هستی؟ گفتم یا علی، بریم!
بعد از قم راهی مشهد امام رضا(ع) شدم. اون هم 25 روز.
آخرای سفر بود که یکی از بچه ها زنگ زد و گفت اسمت برای طرح ضیافت در اومده.
15 روز هم طرح ضیافت مشهد بودم، یعنی یه چله مجاور آقا بودم.
بعد از این مارکوپولو بازی ها اومدم پابوس شاه چراغ تا سلام خواهر و برادر گرامیشون رو برسونم.
دیروز نشسته بودم که یهووووو... نه! ببخشید! اشتباه شد!!
دیروز وایساده بودم که یهووووو یکی از رفقا زنگ زد و گفت بند و بساطت رو جمع کن داریم یه هفته میریم قم پابوس خانم معصومه(س).
ماجرا از این قرار بود که رفقا بدون اطلاع من، اسم منو برای یه طرح دیگه رد کرده بودن، از قضا اسم منم در اومده بود.
الان راهی هستم اما خیلی گیجم. چوون واقعا این سیستم رو درک نمی کنم!
پ.ن: آقایی می گفت خیلی وقتا روزی های معنوی که زیاد میشه خدا داره با آدم اتمام حجت می کنه.
یعنی بنده ی من! حرمت رو هم رفتی؟ صفا کردی؟ نماز شبت رو هم خوندی؟ حالا دیگه برای انجام ندادن وظیفت چه بهونه ای داری؟
پ.ن: می ترسم...