نشستم یک ساعتی بازی بچه ها رو نگا کردم!!! خیلی مسخرس و با حال!!!
جوری می خندن انگار که تو یه معامله هزار میلیون دلار سود کردن و وقتی می خورن زمین جوری گریه می کنن که انگار غم عالم به قلبشون نازل شده... وسط گریه می خندن و وسط خنده گریه می کنن!
وقتی تمام داراییشان که همان بادکنک هست میترکه، اخم می کنن، گریه می کنن، ولی کافیه 2 دقیقه زمان بگذره، انگار نه انگار بادکنکی بوده! وقتی هم یه ساعت دویدن و شارژشون تموم شد با یه کم بد اخلاقی میرن توی بغل مامان یا باباشون تخت می خوابن. خیلی هم شیرین می خوابن...
بازی زمانه خستم کرده. شارژم تموم شده. پدرم! آغوشت رو برای بچه ی ناخلفت باز می کنی؟؟؟
وقتی نوجوان بودم حسرت بچه گیام رو می خوردم... خیلی زیاد!
حالا که جوانم حسرت نو جوانی هایم را می خورم ... خیلی زیادتر از قبل!
حتمن فردا هم... زندگی ام در حسرت سپری می شود.
وقتی نوجوون بودم تا یه مدت عشقم این بود که سیبیلم فابریکه!!
هر روز می رفتم جلوی آینه تا آمار چهار تا شیوید سیبیلم رو بگیرم!
دلم برا سیبیلای فابریکم یه ذره شده!!!
توی هیئت بعضی وقتا که می بینم نوجوونا برای گناهاشون آلوچه آلوچه اشک می ریزن دلم می خواد سرم رو بکوبم به دیوار!!!
خیلی دوس دارم یه بار به یکیشون بگم داداش! اسم سه تا گناه رو بگو!!!؟؟؟
قدیما وقتی توی مدرسه نمره بدی می آوردم، میگفتن فردا بگو ولیت بیاد مدرسه...
منم با هزار ترس و لرز به مامانم می گفتم، اما همیشه با نوازشش مواجه می شدم و بعدش نصیحت می شدم که عزیزم، جانم، دَرسِت رو بخون! بچه خوبی باش! ولی دوباره همین آش و همین کاسه!
در جوشن کبیر، همان بند از دعا که با "حبیب الباکین" شروع می شود، خدا را "ولی المومنین" صدا می زنیم...
در امتحان زندگی رفوزه ام؛ فردا باید جواب پس بدم. تنهام نذار! همرام بیا! نوازشم کن! ولیِ عزیزم...
خوش حالم که همه خوش حالن.
خیلی وقته دلم یه آمپاسی می خواد! بی دغدغه؛ بی مخمصه؛ بی اِن قُلت!
نمی خوام مغلطه کنم، اما به ضرسِ قاطع می تونم بگم که همیشه حواست به ما هست.
ما رو به خودمون وا نذار! نذار قیقاژ بریم! ممنون خدا... ممنون.
* دهخدا: آمپاس،از واژه آلمانی Engpass در فارسی وارد شده که به معنای "تنگنا" می باشد.
این روز ها منطق، فلسفه و ریاضی زورکی من را سرگرم می کنند.
گشنگی و سکوت را دوست دارم. حداقل الان!
هدفون رو چپوندم توی گوشم و به هیچ چیز فکر نمی کنم! حتی خاطراتم.
آن موقع ها که سریال شهریار می گذاشت من با علاقه فیلم را دنبال می کردم...
تولدم که شد مـــصـــطـــفـــی برایم یک دیوان شهریار خرید 25000 تومن...
هزار تومن هزار تومن پول تو جیبی هایش را جمع کرده بود و یک جا داده بود دیوان شهریار.
شهریار! حالا برای من بخوان! :
بنال ای نی که من غم دارم امشب
نه دلسوز و نه همدم دارم امشب
دلم زخم است از دست غم یار
هم از غم چشم مرهم دارم امشب
همه چیزم زیادی میکند، حیف
که یار از این میان کم دارم امشب
برفت و کوره ام در سینه افروخت
ببین آه دمادم دارم امشب
به دل جشن عروسی وعده کردم
ندانستم که ماتم دارم امشب
دیروز ماهی گلیِ عیدِ مـــصـــطـــفـــی مـُـرد.
پدر خوب است مادر نازنین است
برادر میوه ی روی زمین است
برادر پشت برادر زاده هم پشت
درخت بی برادر کی کند رشد؟
درخت با برادر میوه دارد
درخت بی برادر کنده اش خشک
بچه که بودم و مـــصـــطـــفـــی را اذیت می کردم، مرحوم پدربزرگم این شعر را برایم می خواند.
معنای انتظار در شادی ها بهتر قابل درک است...
کافی است بخواهی به هر دلیل کمی شاد شوی...
نه! بگذار با هم مـــصـــطـــفـــی جان.
***
خوش خرامان میروی ای جان جان بی من مرو
ای حیات دوستان در بوستان بی من مرو
این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است
این جهان بی من مباش و آن جهان بی من مرو