بقّالی زنی را دوست می داشت.
با کنیزکِ خاتون پیغام ها کرد که «من چنینم و چنانم و عاشقم و می سوزم و آرام ندارم و بر من ستم ها می رود و دی چنین بودم و دوش بر من چنین گذشت.»
قصه های دراز فرو خواند.
کنیزک به خدمت خاتون آمد، گفت: «بقال سلام می رساند و می گوید که "بیا تا تو را چنین کنم و چنان کنم."»
گفت: «به این سردی؟»
گفت: «او دراز گفت اما مقصود این بود!»
فیه ما فیه - مولانا