این متن ادامه قسمت های قبلی اش هست! لطفن از اینجا شروع بفرمایید!
نتیجه ای که من از دو قسمت قبل گرفتم اینه که:
آدم قبل از هر چیز بهتره "هدفش" رو از نفس کشیدن معین کنه (کوتاه، میان و بلند مدت تا 200 سال آینده حداقل!) و پایبندیش رو برای رسیدن به هدف (حداقل به خودش) اثبات کنه و بعد راه بیوفته دنبال نیمه گمشده ای که در حد قد و قواره افکار و اهدافش باشه.
آیا یه آدم با ازدواج می تونه به خودش هویت بده و برای زندگیش هدف پیدا کنه؟؟؟
و اینکه کسی که خودش رو نمی تونه به خودش اثبات کنه، کسی که نمی تونه امیدِ رسیدن به آرمان هاش رو درون خودش زنده نگه داره، می تونه یکی دیگه رو هم به سعادت برسونه (یا بهتر بگم: کامل کنه)؟؟؟
مگر اینکه طالب یک زندگی بی آرمان و هدف و آروم و بی دغدغه و مامانم اینایی باشیم که ازدواج کنیم الکی و کار کنیم تا پول در بیاریم و بعدش چار تا بچه و کار کنیم تا پول در بیاریم و بعدش بچه ها بزرگ بشن و کار کنیم تا پول در بیاریم و بعدش بچه ها ازدواج کنن و بازنشست بشیم و بعدش نوه ها و بعدش یه گوشه کناری ریق رحمت رو سر بکشیم و الفاتحه!
قبل از هر چیز و هر چه زودتر باید تکلیف رو با "خود" مشخص نمود!
و البته به قول ابن مشغله باید توجه داشت که: "ما بدون زنان خوب، مردان کوچکیم".
علاقه مندم عقیده شما رو بدونم!