داشتم تو خونه میپوسیدم، گفتم برم یه کم دور دور! سر راه گفتم یه "اسنک" بخورم ببینم چه مزه ای هس تا یه وقت جلو رفقا کم نیارم!!! خیلی مسخره و شُل و وِل بود! اصلن به پای پیتزای کثیف و مضر نمیرسه! بعله...
برگشتنه توی هوای سرد، سگ هم پر نمیزد! تک و تنها توی پیاده رویی که برگای زرد درختا اونو پوشونده بودن و خیلی رمانتیک شده بود شلنگ تخته زنان به سمت آشیانه می رفتم و به یاد مهدکودکم شعر "خوشحال و شاد و خندانم/ قدر دنیا رو میدانم/ خنده کنم من، دست بزنم من، پا بکوبم من، شادانم" رو بلند بلند میخوندم!
تازشم وقته به "دست بزنم من، پا بکوبم من" می رسیدم دست می زدم و پاهام رو محکم به زمین می کوبیدم!! (اللهم اشف کل مریض)
از جلوی یه مجتمع مسکونی که داشتم رد می شدم یهووو یه خانمی که منتظر کسی بود و کنار نگهبانی مجتمع ایستاده بود منو دید! وقتی متوجه حضورش شدم که دیر شده بود!! من که به روی خودم نیاوردم و ادامه دادم، خانومه هم که یکم ترسیده بود حتمن به خودش می گفت این یارو دیگه از کدوم دیوونه خونه ای فرار کرده!
به یادِ دوران شیرین و پر خاطره بچه گیامون:
در دلم غمی ندارم/ زیرا هست سلامت جانم
بیایید با هم بخوانیم/ ترانه جوانی را
عمر ما کوتاه س/ چون گل صحراست/ پس بیایید شادی کنیم
گل بریزم من/ از توی دامن بر روی خرمن/ شادانم