خیلی وقت بود که دیگه حسم رو نسبت به شهدا و جنگ از دست داده بودم و هرچی طرف کتابای دفاع مقدسی می رفتم نمی شد!! نمی شد بخونمشون!! ظاهرن خوندن کتابای منصوب به اون فرشته ها هم نیاز به طلبیدن خودشون داره!
چند بار این کتاب رو توی دفتر بسیج دانشکدمون دیده بودم و می دونستم حضرت آقا تمجید حسابی از این کتاب کرده اند؛ بالاخره بعد از چندین ماه (سال؟!) کتاب "نورالدین پسر ایران" رو خوندم.
اگر روزی "سید نورالدین عافی" عزیز رو دیدم، دستانش رو به احترام تمام فداکاری هاش و دریادلی هاش بوسه باران می کنم.
روحیه ناقلایی(!) و طنز در ذات این بزرگوار موکد شده، لذا خوندن این کتاب علاوه بر پی بردن به حقایق ناگفته ی تلخ و شیرین دفاع مقدس، سرشار از طنز و خنده است.
چقدر "امیر مارالباش" را دوست دارم. چقدر از چشماش آرامش میریزه. عکس این شهید هم آدم رو یاد خدا میندازه.
قابل توجه بعضیا: بعدن نگی همه کتابای خوب رو تنها خوری میکنیا!!! این گوی و این میدان...
یه مدته خودُم نیس!!! نَمی دونم چِرو!!!
چرا فقط یه دقیقه اول آهنگا قشنگن؟؟؟
عادت
قابل توجه اونایی که می خوان مرز علمو جابجا کنن و به بشریت خدمت نمایند : کاشکی می شد وقتی عینک، خودکار، جوراب و فلش گم می شد بهشون زنگ می زدیم تا یه صدایی از خودشون در بیارن!
اینجا داره برف میاد! جای دوستان خالی... خیلی حال میده از خواب پاشی و ببینی زمینا سفید شدن!!
وقتی این جمله رو خوندم خیلی عشق کردم، گفتم بذارمش اینجا شاید یکی دیگه هم دوس داشت:
"پیامبر اکرم(ص) به فرمان خداوند در حالی که حضرت حسین(ع) را در آغوش و دست حسن(ع) را در دست داشت و فاطمه(س) و علی بن ابی طالب(ع) پشت سرش حرکت می کردند، به میدان مباهله گام نهاد."
وقتی پیامبر(ص) هر روز باید خواص بی خواص را تحمل می کرد و جواب سلامِ از فحش بدترشان را می داد...
آن وقت ها علـــــــــــــــــــــــی(ع) بود.
وقتی تمام کینه های عدالت پیامبر(ص) را یک جا بر سرِ علی(ع) خالی کردند...
آن وقت ها علی بود و یک حلقه چاه...
کسانی که امام حسین(ع) را به جرم خروج بر خلیفه به شهادت رساندند...
همان هایند که چهار سال و نه ماه دوران خلافت مرد ترین مردِ عالم، خون بر جگرش کردند.
دست ما کوتاه و خرما بر نخیل. کربلا جایِ بی لیاقت ها نیست، اما...ما هم دل داریم آقا!
به رسم بزرگان ابتدا از علمدار اجازه بگیر... میدان مشک و پروانه های زیبایش را نگاه کن...
ساکت! فقط با دل وارد شو...
بزرگترین جنایت تاریخ که قلب هر "آدمی" را به درد می آورد در همین اتاق کوچک رخ داده؛ گودیِ قتلگاه.
خیمه گاه. فخلع نعلیک... در اینجا جا پایت را جایِ پایِ طفلان حسین(ع) میگذاری. نترس! دیگر اینجا خار ندارد.
همه ی روضه ها را بگذار برای اینجا...
فقط کافی است بالای پله های تلِ زینبیه بایستی و به حرم ارباب نگاه کنی...
او می دوید و من می دویدم...
نه! تصور کن از اینجا تا قتلگاه، حضرت زینب(س) ندوید؛ خودشان را روی زمین کشید...
بعضیا مثِ ستاره ی دنباله دارن.
یه عمر هستن و ما بی خبر از نعمتِ وجودشونیم...
و یه لحظه می سوزن و می درخشن و تمام.
حالا هِی آرزو کن خودِ ستاره برگرده... دیگه تموم شد! و السلام.