دیروز ماهی گلیِ عیدِ مـــصـــطـــفـــی مـُـرد.
پدر خوب است مادر نازنین است
برادر میوه ی روی زمین است
برادر پشت برادر زاده هم پشت
درخت بی برادر کی کند رشد؟
درخت با برادر میوه دارد
درخت بی برادر کنده اش خشک
بچه که بودم و مـــصـــطـــفـــی را اذیت می کردم، مرحوم پدربزرگم این شعر را برایم می خواند.
معنای انتظار در شادی ها بهتر قابل درک است...
کافی است بخواهی به هر دلیل کمی شاد شوی...
نه! بگذار با هم مـــصـــطـــفـــی جان.
***
خوش خرامان میروی ای جان جان بی من مرو
ای حیات دوستان در بوستان بی من مرو
این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است
این جهان بی من مباش و آن جهان بی من مرو
مـــــصـــــطـــــفـــــــی
رفتی و همه رنگ ها را با خود بردی...
خاک برسرِ دنیا
من تو رو خلق کردم عزیزم! میدونم توی دلت چی میگذره...
چرا بعضی وقتا ناراحتی یا افسرده میشی؟ من همین جام! چشات رو وا کن...
برداشت من بود از آیه 16 سوره ق ترجمه آیت الله مکارم شیرازی:
"ما انسان را آفریدیم و وسوسه های نفس او را میدانیم، و ما به او از رگ قلبش نزدیکتریم."
قوربونت برم خداااااااااااا ...
اولین روز سال 1989 میلادی؛ امام سید روح الله خمینی (ره) :
"برای همه روشن است که از این پس کمونیسم را باید در موزههای تاریخ سیاسی جهان جستجو کرد."
در پاییز سال 1991 کمونیسم به موزه رفت!
* * *
اولین روز ماهِ می سال 2013؛ امام سید علی خامنه ای :
"زوال تمدنها یک امر تدریجى است و این تدریج دارد اتفاق مىافتد...
گمان نمی کنم از چشم این نسل یا نسل بعد از این نسل دور بماند...
خواهند دید که چه اتفاقى مىافتد."
تاریخ نابودی تمدن غرب: ../../..20
"مشکلاتى که امروز در غرب وجود دارد، این قانونهاى ابلهانه و خباثتآمیزى که اینها در زمینهى مسائل جنسى دارند میگذرانند، اینها را به ته درّه دارد حرکت میدهد. این انحطاط، قابل جلوگیرى هم نیست؛ اینها محکوم به سقوطند. تمدن غربی چه بخواهد، چه نخواهد، دیگر قادر نیست جلوى این سقوط را بگیرد. ترمز این وسیله بریده است، جاده هم بشدت لغزنده و سراشیب است. اینها گناه کردند آن وقتى که ترمز را بریدند و آمدند خودشان را در لب این پرتگاه قرار دادند؛ لذا محکوم به شکستند."
متنِ کاملِ سخنرانیِ خواندنیِ حضرتِ آقا در تاریخ 1392/02/11 (+)
هرگز بدن دچار کسالت نمی شود...
مادامی که اراده و نیــــــــت قــــــوی و محکــــــــم باشد.
امام صادق (ع)
آقوی همساده: یه بار آقو ما سوارِ اتوبوس شدیم، ای فامیلا، خاله ها، عمه ها، دُیی یآ، عموآ، سوارِ اتوبوس شدیم گفتیم بیریم تو طبیعت.
آقو ما رفتیم، به قدری شولوغ بودآ، ما صُب ساعتِ شیش را اُفتادیم تا هشتِ شب ما داشتیم دُنبالِ جا میگشتیم.
نهایَتَن هشتِ شب، ای تمامِ فامیلا اعصابشون خورد شد، آقو پیاده شدن ما رو کنارِ اتوبوس به حدِ مرگ زدنآآآ.
منم خودوم صندلی سوم نِشِسه بودم، نَمیدونَم ما رو چِرو میزَدن. هَه هَه هَه...
آقای مجری: چرا آخه شما رو میزدن؟
آقوی همساده: نَمیدونَم! نَمیدونَم! ما رو انتخاب کِردن! اِقَد زَدَنآ، سه هفته بیمارستان بودم. هَه هَه هَه هَه...
خاطره ی آقوی همساده از طلاق (+)
خاطره ی آقوی همساده از ورزشگاه (+)
خاطره ی آقوی همساده از تولدش (+)
آقوی همساده: ما هَمی چیشِمونو به دنیا وا کِردیم، دیدیم یه بوبوی داریم سیبیل کلفت با چارتو کاکو.
آقو اینا پنج توییشو وُیساده بودَن، به قدری از ریختِ من اینا حالِشون بد میشد که نگوآآآ.
هم زمان با ما آقو، یه گربه ای هم تو همسایِگیمون پا به دنیا گُذُشته بود.
آقو کلِ دو سالِ اولِ زندگی ما، ای شیرا رو میدادن به گوربُو.
اَی شما بیگی یِی قطرِی شیر تو دهنِ ما چُکُندَن، نَچُکُندَنآآآ.
یَنی کُلَن تو دو سالِ اول یه ذَرِی کلسیم اگه به بدنِ ما رسید، نرسید.
تمام استِخونام پوکه. هَه هَه هَه هَه...
آقای مجری: آخِی...
خاطره ی آقوی همساده از طلاق (+)
خاطره ی آقوی همساده از ورزشگاه (+)
خاطره ی آقوی همساده از سیزده به در (+)
- چقدر باصفاست سیزده به در! جمع شدنِ بر و بچ به دور آتیش و گپ و گفت و خندهــ
- یعنیا هیچی مثِ رانندگی تو دلِ تاریکی شب به من حال نمی دهــ
- بعضی وقتا خدا یه آدمایِ گُلِ بی نظیری رو تویِ مسیرِ زندگیم قرار میده که با هیچ محاسبه ای نمی تونم بفهمم چرا آخه من؟ بین این هزاران میلیون ها آدم چرا آخه من؟
خودم میدونم که خیری هم ازم سر نزده که بگم به خاطرِ اونه! کم کم دارم از خودم میترسم!!! احساس می کنم خدا داره حجت رو بر من تمام می کنهــ
- خــــُـــــــدا خــــــــیلی کـــــــارش درستـــــــهــ
وقتی بالاتر می روی همه چیز شهر کوچک و کوچک تر می شوند، و آسمان بزرگتر...
غم و غصه ها فراموشت می شود و نگرانی ها پر می کشد! به نفس نفس می افتی و پاهایت درد می گیرد، اما احساس آرامش چنان است که تو را از زمین می کند. طفل خیالت آسمان ها را می شکافد و فکرت جوانه می زند. هر چه نباشد به اصلت باز گشتی، که همان طبیعت است...
وقتی به قله می رسی، شهر با ساختمان های بلندش و ماشین ها و آدم های در حال حرکت، بین دو انگشتت جای می گیرند. آن جا بارها از خودم پرسیدم این آدمها به دنبال چه هستند؟ کجا می روند؟ چه می خواهند؟ همه ی شهر و آنچه در آن است که حدود یک وجبی می شود را اگر به آن ها بدهند، دیگر چه می خواهند؟؟! من در قله ی کوه چیزی داشتم که در شهر پیدا نمی شد.
یک نکته جالب این بود که اکثر کوهنوردها مسن بودن و سر حال. وقتی به هم می رسیدیم کلی حال و احوال و خدا قوت نثار هم می کردیم و میوه و شکلات به هم تعارف می نمودیم! چقدر آدم ها آن جا مهربانند و همه دوست داشتنی اند. لبخند از لبانمان پاک نمی شد. مثل اینکه قلبمان به قلب کوه پیوند زده باشند، دل گنده شده بودیم!
تجربه ام را به شما می دهم، البته ناقابله! برای یه کوه نوردی 6 ساعته، 1.5 لیتر آب برای آشامیدن و 0.5 لیتر آب برای طهارت همراه داشته باشید. دو سه تا میوه، چند تا شکلات، کمی خشک بار، کلاه نقابدار و عینک آفتابی و چفیه و گرم کن و صبحانه را فراموش نکنید (البته اگر قرار است صبحانه را بالای قله میل کنید)!
وقتی پایین می آیی همه چیز شهر بزرگ و بزرگ تر می شوند! اما ای کاش آسمان کوچک نشود...