سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آقوی همساده: یه بار آقو ما سوارِ اتوبوس شدیم، ای فامیلا، خاله ها، عمه ها،  دُیی یآ، عموآ، سوارِ اتوبوس شدیم گفتیم بیریم تو طبیعت.

آقو ما رفتیم، به قدری شولوغ بودآ، ما صُب ساعتِ شیش را اُفتادیم تا هشتِ شب ما داشتیم دُنبالِ جا میگشتیم.

نهایَتَن هشتِ شب، ای تمامِ فامیلا اعصابشون خورد شد، آقو پیاده شدن ما رو کنارِ اتوبوس به حدِ مرگ زدنآآآ.

منم خودوم صندلی سوم نِشِسه بودم، نَمیدونَم ما رو چِرو میزَدن. هَه هَه هَه...

آقای مجری: چرا آخه شما رو میزدن؟

آقوی همساده: نَمیدونَم! نَمیدونَم! ما رو انتخاب کِردن! اِقَد زَدَنآ، سه هفته بیمارستان بودم. هَه هَه هَه هَه...

خاطره ی آقوی همساده از طلاق (+)
خاطره ی آقوی همساده از ورزشگاه (+)
خاطره ی آقوی همساده از تولدش (+)


نوشته شده در  جمعه 92/1/16ساعت  11:56 صبح  توسط بچه آدم 
  لطف شما()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
واگذاری. بلاگ
مو بوسوختم مو برشتم
گوشه لب پر زندگی
لیست خرید من از نمایشگاه کتاب تهران 1397
هستم اگر می روم گر نروم نیستم
روزانه ی یک کچل سرباز: ایست!
لیست خرید کتاب من از نمایشگاه کتاب
غرور و تعصب از جین آستین
آرزوهای بزرگ از چارلز دیکنز
احوالات شلم شوربا
آخرین امید
[عناوین آرشیوشده]