باز هم برای بار چند هزارم تصمیم می گیری و بعد از آن برای بار چند هزارم بهـ علاوه یک آن را می شکنی!
راهـ را از بی راهـ می شناسی ولی باز بهـ بی راهـ میروی!
می خواهی، ولی نمی شود!
وقتی بریده از همهـ چیز گوشه ای می نشینی و بر سر دلِ خسته ات داد میزنی که چــــــراااااااا؟؟؟
آن وقت... الــــــــتماس دعــــــــا.
پ.ن 1: بعضی ها می گویند چون واقعا خوب نمی خواهی این جوری می شود. من نمی دانم!!
پ.ن 2: سال 90 یک سال بسیار عجیب و غریب بود برای من.
چه آغاز آن که اردوی جهادی بود و چه تابستان آن که 50 روزی مشهد بودم و چه دو سفر به شهر مقدس قم.
ظاهرا قرار است امسال رویایی تمام شود! شاید با مکه منوره و مدینه مکرمه!!! اگر خدا بخواهد...
این همه لطف، این همه نعمت و این همه عقب گردهای من! آیا این نشانِ خوبیست؟