سفارش تبلیغ
صبا ویژن

همین طورا که مستهزرید توی روستاها ملت همدیگه رو میشناختن! صمیمیت بود!

یه چیز بگم شاید باورتون نشه ولی واقعیته! اونا، البته بیشتر قدیمیاشون، حتی خودشون رو هم میشناختن! نه مثِ ما شهری ها!

وقتی چهار تا روستایی پا میشدن میومدن شهر، برا اینکه هم از همدیگه فاصله نگیرن و هم اینکه زیر علم ارباب بمونن، حسینیه ای می ساختن و با پول خودشون که معمولن همه شراکت داشتن اونجا رو اداره میکردن...

دعای ندبه ای، کمیلی، ماه رمضونی، محرمی و ... رو بهونه میکردن برای صله رحم و توسلی و صفای روح.

ارتباط با خالق و مخلوق و رفع مشکل هم نوع در حاشیه اش. انسانی تر از این؟!

البته جدیدیا گویی شهری شدن و هیئتا دیگه رونق قدیما رو نداره! حیف...


نوشته شده در  جمعه 91/6/24ساعت  3:8 عصر  توسط بچه آدم 
  لطف شما()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
واگذاری. بلاگ
مو بوسوختم مو برشتم
گوشه لب پر زندگی
لیست خرید من از نمایشگاه کتاب تهران 1397
هستم اگر می روم گر نروم نیستم
روزانه ی یک کچل سرباز: ایست!
لیست خرید کتاب من از نمایشگاه کتاب
غرور و تعصب از جین آستین
آرزوهای بزرگ از چارلز دیکنز
احوالات شلم شوربا
آخرین امید
[عناوین آرشیوشده]