سفارش تبلیغ
صبا ویژن

وقتی رسیدم به ترمینال غرب، نیم ساعت به حرکت مونده بود. نیم ساعت الاف گشتم تا اتوبوس اومد و سوار شدم. فکر کنم از 44 صندلی اون اتوبوس من و کنار دستیم به علاوه ی دو سه نفر دیگه مرد بودیم! همه زن بودن! اتوبوس عین حموم زنونه شده بود! پر از هم همه! واقعن داشتم کلافه می شدم، خصوصن اینکه چند ردیف جلویی من همه با هم از یه شهرستانی به صورت خانوادگی اومده بودن و چند تا بچه کوچیک هم داشتن.
10 دقیقه از زمان بلیت گذشته بود که شاگرد راننده به من و کنار دستیم گفت که می خواید اتوبوستون رو عوض کنم؟! ما دو تا هم از خدا خواسته، سریع گفتیم بله و پریدیم پایین. اتوبوس بعدی خیلی بهتر بود، حدود 60 درصد آقا بودن و بقه زن. رفیق کنار دستیم کارمند آتش نشانی بود. 32 سال بیشتر نداشت. از اون آدمای عشق هیجانی بود که کارش رو حسابی دوست داره. ماجراهایی که برام تعریف می کرد جالب بود. حرفاش خیلی مناسب فضای خفه و بسته ی توی اتوبوس بود. بنده ی خدا می خواسته 10 روز قبل از اربعین بره و 3 یا 4 روز قبلش برگرده (چون فقط 5 روز مرخصی گرفته بود) اما ویزاش آماده نشده بود. می خواست دو روز بره نجف و بعدش هم یه روز بره کربلا و سریع برگرده. به نظرم همین قدرشم خوبه!

***

حدودای ساعت 4:30 صبح راننده برای قضای حاجت کنار یه مسجد نقلی وایساد. مسجد با صفایی بود. هنوز اذان رو نگفته بودن. چند نفری بساط چای رو به پا کرده بودن تا زائرایی که به سمت مرز میرن اونجا نفسی تازه کنن. واقعن توی اون هوا و اون مکان و اون زمان هیچی مثل چایی داغ به آدم فاز نمی داد. خدا خیرشون بده.
راننده می گفت حدود 3 ساعت دیگه تا مرز مونده هنوز. البته می گفت نزدیکای مرز اینقدر ترافیکه که نمی شه جلو رفت اما من تا جایی که بشه جلو می رم. حدود 45 دقیقه جلوی مسجد کذایی توقف داشتیم (به خاطر اینکه یه چشمه دستشویی بود و 45 تا آدم)!

***

طرفای ساعت 6 بود که به مرز رسیدیم. البته نه خود مرز! به جاده ای که به مرز منتهی می شد! جایی که پیاده شدیم توسط راهنمایی رانندگی بسته شده بود. اون طرف راه بندون اتوبوسای شهری که مال شهرداری تهران بود زائرا رو سوار می کرد و به مرز می برد. وقتی سوار شدیم، کمک راننده اومد و نفری هزار تومن کرایه ازمون گرفت. فکر کنم حدود یه ربعی توی راه بودیم.
وقتی به مرز رسیدیم، حدود ده دقیقه وقت خوندن نماز صبح داشتیم. سریع یه شیر آب پیدا کردم و در حالی که از سرما و سردی آب به خودم می لرزیدم وضو گرفتم. توی یکی از چادرایی که اونجا بر پا کرده بودن نمازم رو خوندم.
مسیری که طی کردم تا به مهران رسیدم رو گذاشتم. قبل از ایلام توقف داشتیم، تا ابتدای مسیر سفید رنگ هم با اتوبوس ترمینال اومدم. خط سفید رو با اتوبوس شهری اومدم:

نمازم رو که خوندم راه افتادم تا مرز مهران رو کشف کنم. توی چادرا سرک می کشیدم و ماجرا جویی می کردم! توی مرز چه اتفاقاتی افتاد و چیا دیدم رو براتون میگم انشا الله! توی نقشه هم یه منطقه در خاک عراق می بینید به نام زرباطیه. یه خاطره خوبم از اونجا دارم که به وقتش می نویسم.

شما می تونید مجموعه نوشته های اربعینی منو در آرشیو ببینید، یعنی اینجا.


نوشته شده در  سه شنبه 95/7/13ساعت  5:36 عصر  توسط بچه آدم 
  لطف شما()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
واگذاری. بلاگ
مو بوسوختم مو برشتم
گوشه لب پر زندگی
لیست خرید من از نمایشگاه کتاب تهران 1397
هستم اگر می روم گر نروم نیستم
روزانه ی یک کچل سرباز: ایست!
لیست خرید کتاب من از نمایشگاه کتاب
غرور و تعصب از جین آستین
آرزوهای بزرگ از چارلز دیکنز
احوالات شلم شوربا
آخرین امید
[عناوین آرشیوشده]